نقش عشق


84/3/29 ::  1:50 صبح

به نام او که آفتاب مهرش هرگز در قلبم غروب نمیکند.

من عاشقم

 

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .

به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و گونه من رو بوسید .

 

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

 

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از  2  ساعت دیدن فیلم و خوردن  3  بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و گونه من رو بوسید .

 

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

 

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .

من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " ، و گونه منو بوسید .

 

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

 

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم و گونه منو بوسید .

 

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

 

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، توی کلیسا ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"

 

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

 

سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :

" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نیمدونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.

 

ای کاش این کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گریه !

 

اگه همدیگرو دوست دارید ، به هم بگید ، خجالت نکشید ، عشق رو از هم دریغ نکنید ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید ، منتظر طرف مقابل نباشید، شاید اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه.


نویسنده : حامد

84/3/24 ::  2:8 عصر

بیاییم فروتنانه از قله غرور پایین آییم تا مثل چشمه همه سبزه‌ها به احترام ما قیام کنند.


نویسنده : حامد

84/3/8 ::  3:29 عصر

«به نام او که آفتاب مهرش هرگز در قلبم غروب نمی‌کند.»

 

کسی که عشق رفتن دارد، زمین خوردن مانعش نمی شود.

بلکه تجربه می آموزد، تجربه ای برای درست رفتن.

.


نویسنده : حامد

84/3/1 ::  4:29 عصر

*به نام او که آفتاب مهرش هرگز در قلبم غروب نمیکند*

سلام، خوبین؟

دیروز نوشتم که امروز می‌خواهم درباره‌ی روش درس خواندن صحبت کنم ولی پشیمان شدم، چون امروز امتحان عربی رو خراب کردم و فکر می‌کنم اوّل باید خودم کاملاً به این روش عمل کنم، بعد شما را به اجرای آن دعوت کنم.نظرت چیه؟؟!!J

خوانندگان عزیز بیایین هر دفعه یک موضوع انتخاب کنیم و در رابطه با آن بحث کنیم.

موضوع اوّل را شما انتخاب کنید.


نویسنده : حامد

84/2/31 ::  11:25 عصر

به نام او که آفتاب مهرش هرگز در قلبم غروب نمیکند.

سلام

امیدوارم حال همتون خوب باشه؟

من فردا میخوام یه ذره در رابطه با اینکه چکار کنیم در امتحانها موفق بشیم و این آخر سالی نمرههای بهتر بگیریم، بنویسم. و الان فقط به این دلیل آپدیت کردم تا نظر شما رو هم در این رابطه بدونم.

*فردا حتماً سر بزنین چون این چیزهایی رو که میخوام بگم تجربه خودم و تقریباً تازه است*

ببخشید که یکم جملهها دست و پا شکستهاند، فردا امتحان عربی دارم.


نویسنده : حامد

84/2/28 ::  11:19 عصر

به نام او که آفتاب مهرش هرگز در قلبم غروب نمیکند.

سلام

بازم شروع


نویسنده : حامد

84/2/4 ::  6:13 عصر

به نام او که آفتاب مهرش هرگز در قلبم غروب نمیکند

سلام

ببخشید چند روز نتونستم آپدیت کنم، راستشو بخواهین پول تلفنمون 140 هزار تومان اومد.و اداره مخابرات هم کم لطفی نکرد و اونو قطع کرد.

بابامم با اداره مخابرات دست به یکی کرد و گفت تا دو سه هفته پول تلفنو نمیدم تا بتونین ترک کنید.(ترک اعتیاد به تلفن)

نگران نباشید تا اینکه تلفنمون وصل شد بازم آپدیت میکنم.

 


نویسنده : حامد

84/1/26 ::  2:18 عصر

به نام او که آفتاب مهرش هرگز در قلبم غروب نمیکند.

ســــــــــــــــــــــــلام

                                      دوستت دارم

در قصه ای قدیمی حکایت می کنند که وقتی روزی روزگاری در سرزمینی دور،  مردم گناهان بسیار کردند ومورد خشم خداوند قرار گرفتند. خداوند بر آن شد تا تنبیهی سخت بر آنها مقررفرماید.

تنبیهی سخت تر از آتش و سیل وزلزله وقحطی و بیماری ، تنبیهی که نسلها را سوزنده تر از آتش بسوزاند، بی آنکه کسی ببیندش یا بر آن واقف شود.

پس خداوند دو کلمه ی(( دوستت دارم)) را از ذهن و قلب مردم پاک کرد، چنان که از روز ازل آن کلمات را نه شنیده، نه گفته ونه احساس کرده باشند.

ابتدا همه چیز عادی و زندگی به روال همیشگی خود درگذر بود. اما بلا کم کم رخ نمود. زمانی که مادری می خواست عشقی بی غش تقدیم فرزند کند،هنگامی که دو دلداده می خواستند کلام آخر را بگویند و خود را یکباره به دیگری واگذارند،آنگاه که انسانها ، دو همسایه ، دو دوست در سینه چیزی گرم و صادقانه احساس می کردند و می خواستند که آن را نثار دیگری کنند ، زبانها بسته بود و چشمها منتظر و آن کلامی که پاسخگوی همه ی این نیازها بود ، از دهان کسی بیرون نمی آمد و تشنگی ها سیراب  نمی شد.

                                           و بعد...

کم کم سینه ها سرد شد، روابط گسست و ملال و بی تفاوتی جایگیر شد. دیگرکسی حرفی برای گفتن به دیگری نداشت. آدم ها در خود فسردند و در تنهایی بی وقفه از خود پرسیدند:

چه شد که ما به این جا رسیدیم، کدام نعمت از میان ما رخت بر بست؟ و اندوه امانشان را برید. 

خداوند دلش بر این قوم که مفلوک تر از همه ی اقوام جهان شده بودند، سوخت و کلمات (( دوستت دارم)) را به ذهن و قلب آنها بازگرداند............

 

خدا را شکر که همه ما هنوز می توانیم  بگوییم :

))                          دوستت دارم))!


نویسنده : حامد

84/1/25 ::  9:22 عصر

در دنیا کسی موفق میشود که به انتظار دیگران ننشیند و همه چیز را تنها از خود بخواهد.
شیللر


نویسنده : حامد

84/1/24 ::  7:39 عصر

تو ممکن است در تمام دنیا یک نفر باشی

ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی.

                                                                            گابریل گارمسیا مارکز


نویسنده : حامد

   1   2      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
55015


:: بازدید امروز :: 
0


:: بازدید دیروز :: 
0


:: درباره خودم ::


:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ :: 

نقش عشق

:: دوستان من ::

مهسا(وبلاگ:ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد )
صبا(وبلاگ: نسیم صبا)
اشک عاشق
حجت(وبلاگ:جملات زیبا)
عشق تنها دلیل هستی
سارا(وبلاگ:دریای دل من)
....(درد و دلهای آسمانی)
نازیکا(وبلاگ:love magic)
ابراهیم(وبلاگ:خلوت تنهایی)

:: لوگوی دوستان من ::


:: وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: مطالب بایگانی شده ::

تابستان 1384
بهار 1384